همرنگ دریا
باز دلتنگی بارون تو چشمامه
باز آروم بیا همرنگ دریا شیم
کاشکی بشه یه ذره تنها شیم
باز دلتنگی بارون تو چشمامه
باز آروم بیا همرنگ دریا شیم
کاشکی بشه یه ذره تنها شیم
انگار دستام سرده سردن
انگار چشمام شب تارن
آسمون سیاه ابر پاره پاره
شرشر بارون داره می باره
گنجشک ترین آدم او، من شده بودم
او دغدغه اش بود مرا باز بگیرد
حرصش که درآمد، بدنم خون به جگر شد
من سیب شدم، بلکه مرا گاز بگیرد
ترجیح میدم تنها باشم
نخواه شبیه باقی آدما شم
خودم خواستم آلودت شم
خودت خواستی من نباشم
خدا به همراهت تمام باور من
رفتی و چشمانت نیوفتاد از سرِ من
دیدارمان شد روز قیامت
جانم به لب آمد ولی جانت سلامت
دخترک شانزده ساله بود که
برای اولین بار عاشق پسر شد
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت
و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
بی سر و سامان تو شد
شانه ی سر خورده ی من
رنگ بزن بر لب این
خنده ی دل مرده ی من
هر گوشهی این جهان تو را میجویم
در اوج سکوتم تو را میگویم
ای جان جهان و جانم از تو سرشار
دست از طلب تو من مگر میشویم
از این غم پنهانو
این گریه ی ناغافل
پیداست چه خواهد کرد
رویای تو با این دل
این پرنده مهاجر
همیشه عاشق پرواز
حالا با بالی شکسته
میخونه چه غمگین آواز
با تو از تموم جاده ها میگذرم
با خودم تورو به قصه ها می برم
زندگی آدما همش یه خاطره اس
تو تموم خاطرات من تویی و بس
آغاز راهم چون به عشق تو رقم خورد
با من بمان تا انتها مرا رها مکن
در این سیاهی ای خدا مرا رها مکن
ای آشنا بی آشنا مرا رها مکن
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
منو جون پناه خودت کن برو
بذار پای این آرزو واستم
به هر کی بهم گفت ازت رد شده
قسم میخورم من خودم خواستم
زندگی پر از سواله می دونم
رسيدن به تو خياله می دونم
تو ميگی يه روزی مال من ميشی
اما موندت محاله می دونم
رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه
رفاقت گاهی از جنس جنونه
یه وقتایی تموم دین و دنیا
برای آدمای بی نشونه
پدرم می گفت : زن باید گیسوان اش
بلند و چشمانش درشت باشد
مادرم هرگز موی بلند نداشت!
و چشمانش دلخواه پدرم نبود!
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
زمانی که من بچه بودم
مادرم علاقه داشت گهگاهی
غذای ساده صبحانه را
برای شب هم آماده کند
نه کسی منتظر است
نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
صدای قلبت تپش قلبم
صدای عشقه یکیه با هم
ما دوتا آدم با دوتا اسمیم
ماها یه روحیم تو دوتا جسمیم
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم