یک جور مردن
اوایل که ساختمان رو به رویی را
تخریب می کردند دلم گرفت
و ناراحت بودم که چرا باید
دقیقا پنجره ی اتاق من رو...
اوایل که ساختمان رو به رویی را
تخریب می کردند دلم گرفت
و ناراحت بودم که چرا باید
دقیقا پنجره ی اتاق من رو...
داشتم برگه های دانشجوهامو
صحیح میکردم،
یکی از برگه های خالی
حواسمو به خودش جلب کرد...
دخترک شانزده ساله بود که
برای اولین بار عاشق پسر شد
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت
و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان
آب نبات قیچی را می مکید
ادامه داد: آره مادر، نه ساله بودم
که شوهرم دادند...
کشاورزی تعدادی توله سگ داشت
و قصد داشت آنها را بفروشد
اعلامیه ای درست کرد
و در حال نصب آن بود...
دو مرد در کنار دریاچه ای
مشغول ماهیگیری بودند
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود
اما دیگری ماهیگیری نمی دانست
سربازی پس از جنگ ویتنام
می خواست به خانه ی خود بازگردد
سرباز قبل از این که به خانه برسد،
از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت
هشتاد و هشت قدم پایین تر از کافه
خیابانی فرعی ختم میشد
به کوچه ای بن بست که انتهایش،
یک درب قدیمی و بزرگ و رنگ پریده...
روزها گذشت
و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا
هربار به فرشتگان این گونه می گفت می آید
نجار پیری بود
که میخواست بازنشسته شود
او به کارفرمایش گفت که
میخواهد ساختن خانه را رها کند و...
استادی در شروع کلاس درس
لیوانی پر از آب به دست گرفت
و آن را بالا برد که همه ببینند
بعد، از شاگردان پرسید...
روزی سوراخ کوچکی
در یک پیله ظاهر شد
شخصی نشست و
ساعتها تقلای پروانه برای...
دختر کوچکی هر روز پیاده
به مدرسه میرفت و برمیگشت
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود
و آسمان ابری بود...
زمانی که من بچه بودم
مادرم علاقه داشت گهگاهی
غذای ساده صبحانه را
برای شب هم آماده کند
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود
فردا عصر که از سرِ کار برگشتم
از دور دیدم که آن بالا نشسته
پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید
چاهی که بهش رسیدهبودیم
اصلا به چاههای کویری نمیمانست
چاه کویری یک چالهی ساده است
...وسط شنها
آنوقت بود که سر و کله روباه پیدا شد
روباه گفت: – سلام
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید
با وجود این با ادب تمام گفت: – سلام
مسافر کوچولو کویر را از پاشنه درکرد
و جز یک گل به هیچی برنخورد
یک گل سه گلبرگه، یک گلِ ناچیز
شهریار کوچولو گفت: – سلام
مسافر کوچولو پاش که به زمین رسید
از این که دیارالبشری دیده نمیشد
سخت هاج و واج ماندتازه داشت
از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود
از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود
یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار
و یک فانوس بان جا داشت
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود
خودپسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد
از همان دور داد زد: بهبه
اینهم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند
گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش
از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد
صبح روز حرکت، اخترکش را
آن جور که باید مرتب کرد
روز پنجم باز سرِ گوسفند
از یک راز دیگر زندگی
امیر کوچولو سر در آوردم
مثل چیزی که مدتها تو دلش...
هر روزی که میگذشت
از اخترک و از فکرِ عزیمت
و از سفر و این حرفها
چیزهای تازهای دستگیرم میشد
خیلی طول کشید تا توانستم
بفهمم از کجا آمده
امیر کوچولو که مدام مرا
سوال پیچ میکرد
روزگارم تو تنهایی میگذشت
بی این که راستی راستی
یکی را داشته باشم که باش
دو کلمه حرف بزنم
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک
کلاغ ها را میشمردم تا بیاید
سنگ میانداختم بهشان، میپریدند
دورتر مینشستند...
دیشب خواب پریشونی دیده بودم
دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامان صدا زد :
"امیر، مادر بپر سه تا سنگک بگیر" ...