صبر سنگ
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
مشاهده ادامه مطلب
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم
از دست داده ایم!
ما بی چراغ به راه افتادیم
پدرم می گفت : زن باید گیسوان اش
بلند و چشمانش درشت باشد
مادرم هرگز موی بلند نداشت!
و چشمانش دلخواه پدرم نبود!
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ايی بی پناه می خنديد