درحال بارگذاری ....

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود

يک شب پاک اهورايی

بود و پيدا بود

بر بلندی همگنان خاموش

گرد هم بودند

ليک پنداری

هر كسی با خويش تنها بود

ماه می تابيد و شب آرام و زيبا بود

جمله آفاق جهان پيدا

اختران روشن تر از هر شب

تا اقاصی ژرفنای آسمان پيدا

جاودانی بيكران تا بيكرانه ی جاودان پيدا

اينک اين پرسنده می پرسد

پرسنده: من شنيدستم

تا جهان باقی ست مرزی هست

بين دانستن

و ندانستن

تو بگو، مزدک!‌ چه می دانی؟

آن سوی اين مرز ناپيدا

چيست؟

وانكه زان سو چند و چون دانسته باشد كيست؟

مزدک: من جز اينجايی كه می بينم نمی دانم

پرسنده: يا جز اينجايی كه می دانی نمی بينی

مزدک: من نمی دانم چه آنجه يا كجا آنجاست

بودا: از همين دانستن و ديدن

يا ندانستن سخن می رفت

زرتشت: آه، مزدک! كاش می ديدی

شهر بند راز ها آنجاست

اهرمن آنجا، اهورا نيز

بودا: پهندشت نيروانا نيز

پرسنده: پس خدا آنجاست؟

هان؟

شايد خدا آنجاست

بين دانستن

و ندانستن

تا جهان باقی ست مرزی هست

همچنان بوده ست

تا جهان بوده ست

"مهدی اخوان ثالث"


و ندانستن

نگارش توسط پژمان در تاریخ پنجشنبه 19 فروردین 1395 با موضوع دفتر شعر ، مهدی اخوان ثالث ،

دیدگاه شما


کد امنیتی رفرش