ناطور دشت
معرفی کتاب:
این رمان کلاسیک از جی. دی. سلینجر سال 1951 برای اولین بار به چاپ رسید، این کتاب بیانگر خشم ها و سرکشی های دوران نوجوانی است. در تمامی لیست های برترین آثار ادبی دنیا جایی همیشگی داشته و از تأثیرگذارترین آثار نوشته شده در قرن بیستم است. کتاب ناطور دشت، به خاطر بیان بی پرده و صریح تمامی افکار یک نوجوان، بارها باعث به وجود آمدن جنجال های مختلفی در طول زمان خود شد و در دهه های 1950 و 1960 ،هر پسر نوجوانی بی صبرانه دوست داشت که این کتاب را بخواند.
خلاصه داستان:
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به اینجا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین کار را هم میکند، و رمان نیز بر همین پایه شکل میگیرد. در زمان اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده سالهای است که در مدرسهٔ شبانهروزی «پنسی» تحصیل میکند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آوردهاست) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانهشان درنیویورک برگردد.
تمام ماجراهای داستان طی همین سه روزی (شنبه، یکشنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج میشود اتفاق میافتد. او میخواهد تا چهارشنبه، که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش میرسد و آبها کمی از آسیاب میافتد، به خانه بازنگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج میشود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری میکند و این دو روز سفر و گشت و گذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیتش در جامعهٔ پُر هرج و مرج آمریکا.
قسمت هایی از کتاب:
نمیخوام بهت بگم فقط آدمای تحصیل کرده و محقق میتونن چیزای با ارزشی به دنیای ما اضافه کنن. اصلا اینجوری نیس. ولی معتقدم که آدمای تحصیل کرده و محقق، اگه هوش و خلاقیت داشته باشن "که متاسفانه بیشترشون ندارن" احتمالا آثار بی نهایت با ارزشی از خودشون به جا میذارن تا اونایی که هوش و خلاقیت نصفه نیمه دارن. اونا معمولا نظرشونو روشنتر بیان میکنن و معمولا هم مشتاقن که پی افکارشونو تا آخر بگیرن و از همه مهمتر، در اکثر موارد از متفکرای غیرمحقق و تحصیل نکرده متواضعترن. میفهمی چی میگم؟
موقع جمع کردن وسایل یه چیزی حالمو گرفت. باید این یه جفت کفش پاتیناژ خیلی نو رو که مادرم دو سه روز پیش واسم فرستاده بود میذاشتم تو چمدون. این خیلی افسردم کرد. میتونستم مجسم کنم مادرم رفته فروشگاه اسپالدینگ و از فروشنده یه میلیون سوال احمقانه پرسیده و اون وقت من از این جا اخراج شدهم. این باعث شد دلم بگیره.
هولدن به طرز حرف زدن آدمها هم غریب نگاه میکند: "مشکل من اینه که اتفاقاً خیلی هم دوست دارم یکی از موضوع منحرف بشه. خیلی جالبتره'. دروغ، حتی دروغهای کوچک معمولی هم هولدن را رنج میدهد: "این چیزیه که خیلی اذیتم میکنه. اینکه یکی بگه قهوه حاضره ولی حاضر نباشه".
همه اش مجسم میکنم چند تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن، هزار هزار بچه ی کوچیک و هیچکس هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه ی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو میاد طرف پرتگاه بگیرم، یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه کجا داره میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه، ناتور دشتم! میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم. با این که میدونم مضحکه...

دیدگاه شما