شازده کوچولو-بخش هفتم
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
– خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست.
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
– سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
– دستور است. صبح به خیر!
– دستور چیه؟
– این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
– پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: – خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: – اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: – چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
– کار جانفرسایی دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم..
– بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: – دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
– خب؟
– حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش.
– چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: – هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.
– یک ماه؟
– آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد. یادِ آفتابغروبهایی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
– میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: – آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
– تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن.. به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: – این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: – این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: – آره. باید بگذارمش در کوزه.. صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من از کار آنها بیمعنیتر و مضحکتر نیست. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
– این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر و آقاپیرهای توش بود که کتابهای کَتوکلفت مینوشت.
همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:
– خب، این هم یک کاشف!
شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادی طی کرده بود؟
آقا پیره بهاش گفت: – از کجا میآیی؟
شهریار کوچولو گفت: – این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما اینجا چهکار میکنید؟
آقا پیره گفت: – من جغرافیدانم.
– جغرافیدان چه باشد؟
– جغرافیدان به دانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بیابانها را میداند.
شهریار کوچولو گفت: – محشر است. یک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافیدان، این سو و آنسو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به این عظمت ندیدهبود.
– اخترکتان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟
جغرافیدان گفت: – از کجا بدانم؟
شهریار کوچولو گفت: – عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافیدان گفت: – از کجا بدانم؟
– شهر، رودخانه، بیابان؟
جغرافیدان گفت: از اینها هم خبری ندارم.
– آخر شما جغرافیدانید؟
جغرافیدان گفت: – درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نیست که دورهبیفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بیفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد بلکه کاشفها را آن تو میپذیرد ازشان سوالات میکند و از خاطراتشان یادداشت بر میدارد و اگر خاطرات یکی از آنها به نظرش جالب آمد دستور میدهد روی خُلقیات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.
– برای چه؟
– برای این که اگر کاشفی گندهگو باشد کار کتابهای جغرافیا را به فاجعه میکشاند. هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.
– آن دیگر چرا؟
– چون آدمهای دائمالخمر همه چیز را دوتا میبینند. آن وقت جغرافیدان برمیدارد جایی که یک کوه بیشتر نیست مینویسد دو کوه.
شهریار کوچولو گفت: – پس من یک بابایی را میشناسم که کاشف هجوی از آب در میآید.
– بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد.
– یعنی میروند میبینند؟
– نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای گندهای از آن کوه رو کند.
جغرافیدان ناگهان به هیجان در آمد و گفت: – راستی تو داری از راه دوری میآیی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی.
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد یادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر مینویسند.
گفت: – خب؟
شهریار کوچولو گفت: – اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خیلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: – آدم چه میداند چه پیش میآید.
– یک گل هم دارم.
– نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمیکنیم.
– چرا؟ گل که زیباتر است.
– برای این که گلها فانیاند.
– فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: – کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: – اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: – آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: – فانی یعنی چه؟
– یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
– گل من هم در آینده نابود میشود؟
– البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: – شما به من دیدن کجا را توصیه میکنید؟
جغرافیدان بهاش جواب داد: – سیارهی زمین. شهرت خوبی دارد..
و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه افتاد.
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد..
شازده کوچولو با صدای احمد شاملو

دیدگاه شما
puneh در 1394/11/20 ساعت 1:20 گفته : | |||
عالی هرشب دنبال میکنم تا ببینم پایانش چی میشه
مرسی از این پست زیباتون پاسخ : ممنون از همراهیتون |