درحال بارگذاری ....

از روی پلک شب

شب سرشاری بود

رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت‌

دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه‌، كه خدا پيدا بود

در بلندی ها، ما

دورها گم‌، سطح ها شسته‌، و نگاه از همه شب نازک تر

دست هايت‌، ساقه سبز پيامی را می داد به من

و سفالينه انس‌، با نفس هايت آهسته ترک می خورد

و تپش هامان می ريخت به سنگ‌.

از شرابی ديرين‌، شن تابستان در رگ ها

و لعاب مهتاب‌، روی رفتارت‌.

تو شگرف‌، تو رها، و برازنده خاک

فرصت سبز حيات‌، به هوای خنك كوهستان می پيوست‌.

سايه ها برمی گشت‌.

و هنوز، در سر راه نسيم‌.

پونه هايی كه تكان می خورد

جذبه هايی كه به هم می خورد

 

#سهراب سپهری#


از روی پلک شب

نگارش توسط پژمان در تاریخ پنجشنبه 30 بهمن 1393 با موضوع دفتر شعر ، سهراب سپهری ،

دیدگاه شما


کد امنیتی رفرش