از روی پلک شب
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلندی ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر
دست هايت، ساقه سبز پيامی را می داد به من
و سفالينه انس، با نفس هايت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ريخت به سنگ.
از شرابی ديرين، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک
فرصت سبز حيات، به هوای خنك كوهستان می پيوست.
سايه ها برمی گشت.
و هنوز، در سر راه نسيم.
پونه هايی كه تكان می خورد
جذبه هايی كه به هم می خورد
#سهراب سپهری#

دیدگاه شما